سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر آغازی پایانی دارد...اگرچه تلخ و غم انگیز باشد...

و اکنون شاید موسم خداحافظی من با خانه ی مجازی باشد...

بی دلیل و مقدمه...

کوله بار خاطره های تلخ و شیرینم را از خانه ی مجازی جمع میکنم

دستان گرم تک تک دوستان عزیزم را میفشارم و یادشان را همواره در گوشه ای از خاطراتم دارم ...

طلوع طلوع: 23/11/1389    .....................  غروب طلوع: 4/8/1390

با نام تو آغاز کردم و با یاد تو نیز به پایان میرسانم....یا اَوَّلُ یا آخِر

خدانگهدار...

 خدانگهدار....(البته این بار برای همیشه)

 




تاریخ : چهارشنبه 90/8/4 | 4:56 عصر | نویسنده : طلوع | نظر

سلام، سلامی به گرم...به گرمی تمام توصیفات و تفسیراتی که برای این وازه هست...

چه میکنید با فصل کسب علم و دانش، مدرسه، دانشگاه، دانشکده،پیش دانشگاهی، پیش دبستانی... (:دی) ؟!!  ... خوبــــــــه؟ خوب نیــــــــــــــــــــست؟؟ هردو گزیــــــــــــنه؟؟ هیچکدااااام؟؟

واسه ماهم ای... بدک نیست، میگذره...

اما چون پنجشنبه هامون رو تعطیل کردن، باید  روزای دیگه رو به زوووووور  تا شب (؟) !!!! در محل کسب علم و دانش، در جوار دوستان، رفقا و معلمان محترمه بمانیم ... که البته بسی خسته کننده ست ...

این چند روز رو هم باز مشغول همون کسب و کار علم و دانشمون بودیم که آپ نکردیم (اینم از دلیل موجه، خب دیگه چی مونده؟؟؟)

الانم چون در وقت تنفسم هستم، قصد کردم که بیام و جلّی پستمو بذارم و الــ...ــفراااااار !!!! (:دی)

چند تا پ ن : ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ توجه کنید منظورم {پی نوشت} بود؛ با سلسه مراتب  {پــ ن پــ} ها اشتباه نشه :)))

1- این روزا هر وقت از مدرسه تعطیل میشیم با دوستان آهنگای شاد و روحیه بخش (آزادی،آزادی و از این قبیل) رو میخونیم :))  (شما هم بعد از مدرسه، دانشگاه، محل کار حتما این روشو امتحان کنید، باور کنید واسه روز بعد، میسازدتون :دی ، 100% تضمینی)

2- چرا آمار کامنتای خصوصی وبم بالا رفته ؟!؟!؟! مثلا یه شعر قشنگ هم که میذارید رو سریع میزنید خ میکنید...منم به نشان احترام، عمومی شون نمیکنم...ولی بیشتر نظرات عمومی برام اهمیت دارن.

3- هدف و غایت اصلی از گذاشتن این پست این بود که وب خوشملمو، به خاطر آپدیت نبودن بلاک نکنن و دیگر هیچ... :))) (آیکون منت نهادن :دییییییی)

4- ولادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت، بر عموم مسلمین جهان تبریک و تهنیت...(زیادی رسمی شد، نه؟؟؟!!! ساده میگم: آقا جونم تولدت مبارک...دلم برات تنگ شده، به حرمت دعوتم کن...)

5-اینم یه شعر زیبا...پاییزتون قشنگ...

 

 

 

ترسم این است که پاییز تو یادم برود
حس اشعار دل انگیز تو یادم برود 

ترسم این است که بارانیِ چشمت نشوم
لذت چشم غزلخیز تو یادم برود

بی شک آرامش مرگ است درونم،وقتی
حس از حادثه لبریز تو یادم برود

من به تقویم خدایان زمان شک دارم
ترسم این است که پاییز تو یادم برود

با غزلهات بیا چون همه چیزم شده اند
قبل از آنی که همه چیز تو یادم برود 
 

 

پاییز...

 

 


 



تاریخ : شنبه 90/7/16 | 3:51 عصر | نویسنده : طلوع |

 سهلوم رفقا...

حال؟ احوال؟ قصدت از ورود به وبلاگ همایونی؟:دی

راستی عیدتون به خیییییییییییییییییر...یک ماه روزه های قشنگ و خالصانه تون مقبول حق...دعاهای شب های قدرتون مستجاب...و در آخر عیدی هاتون استوار :دی (ببینم، شما، آره اره خود خود تو که الان داری این مطلبو میخونی، چی واسم آوردی؟؟؟ من عیدی میخواااااااااااااااااااااام)

این رنگ متنی که دارم باهاش میتایپم، چقدر قشنگه نه؟؟!!! (پــَ نه پــَ یعنی میخوای سلیقه ی من قشنگ نباشه؟؟!!)

راستی هیچ به عنوان این پستم توجه کردید؟؟

رابطه ی تنگاتنگی با حال و احوال این روزای من داره...آخه تابستون داره تموم میشه، گریـــــــــــــــــــــــــــــه...ننه جون اون دستمالو بده من :دی

ولی ما که امسال خیری از تابستونمون ندیدیم و فک کنم همه تون دیگه کاملا در جریان باشید چرا؟!

شایدم کلا تابستون کوتاه شده که من این احساسو دارم، نه که کره ی زمین 5/2 سانت به خورشید نزدیک تر شده، همه ی فصلا و زمان بهم یریزه دیگه (چه دلیل قنع کننده و زیبایی هم آوردم!!!:دی) بزن به افتخارم  کفو برو تو کارم...دوباره به افتخارم...

خب دیگه راستی، اول که شروع کردم این پستو بنویسم یه کم دلم درد میکرد، آخه اینجا هوا کمی سرد شده ولی من دوست ندارم لباس بپوشم، خب دست خودم نیست...زیادی گرمایی ام...پس در نتیجه دارم سرما میخورم...اما الان به لطف زیارت شما خوبم.

خب دیگه شاید تا پایان شهریور فقط یه پست دیگه بذارم و اونم اختصاص میدم به دوستان خوب نتیم، پس از دستش ندید...شاید شما هم جزوشون بودید...

دیگه حرفی نمونده...جز حرف آخر:

کامنت نشه فراموش...لامپ اضافی خاموش

خدانگهدار

 




تاریخ : چهارشنبه 90/6/9 | 6:44 عصر | نویسنده : طلوع |

 سلام...

امشب اومدم چندتا بی وفا رو بهتون معرفی کنم که سالی یه بارم به دوستشون سر نمیزنند...

(وجدانم: نه که خودت خیلی بهشون سر میزنی!!!!!!:دی)

این افراد بی وفا دوستان حقیقی من هستن که همینجوری یهویی به یادشون افتادم و تصمیم گرفتم بیام اینجا و جبران همه ی سر نزدن هام بهشون رو بکنم...

(حالا من میدونم این پستو ببینن، به قول یکی از رفقا ذوق مرگیدگی میگیرن...اوا خدا نکنه :دی)

 البته بعضی (سارا) رو هنوز هر روز میبینم ولی خب دله دیگه...تنگ میشه

اولی با مرام ترینشونه که برخلاف بقیه، هنوزم منو فراموش نکرده : اسما

(http://ozonelofe.blogfa.com/)

دومی سارا خانم گل گلابه که سر نزدنشو میذاریم به حساب خراش (خرزدن و این حرفا:دی)

راستی سارا هم پارسی بلاگیه ها؛ اگه خواستید بهش درخواست دوستی بدید

پ ن: سارا منو نزن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! :دی

(http://www.iceflover.parsiblog.com/)

سومی به جرات فراموشکار ترینه، اینم بگم یه ماهی میشه ندیدمش...ساناز

ساناز اگه زنده ای و الان این پیامو میخونی، بیا یه خبری بده و منو از این وضعیت نا به سامان خارج کن:دی

(http://www.soooshi2.blogfa.com/)

پ ن: وب ساناز گروهیه و اون فقط یکی از نویسنده هاست

اینم مریم که فک نکنم سال به سالم آپ کنه...البته من فقط وظیفه ی دوستیمو به جای آوردم :دی

(http://www.adventurous-girl.blogfa.com/)

خب دیگه دوستان دیگه ای هم هستن که به علت فقدان حضور ذهن از ذکر نام آنان معذوریم و از همین جا از کلشون معذرت میخوام ...

تا پست بعدی....فیهلا

لامپ اضافی خاموش//نظر نشه فراموش

 




تاریخ : دوشنبه 90/5/24 | 11:42 عصر | نویسنده : طلوع |

سلام،سلوم،سهلام،سهلوم،سهلهلوم:دی....

-زشته فرزندم، اینطوری نگو

-چشم دیگه تکرار نمیشه

*این همون وجدانمه که بار معرفیش کردم بهتون؛ دخمل خوفیه فقط گاهی اوقات چوب میذاره لای چرخمون

خب مثه بچه ی آدم : سلام

حال و احوالات؟ خوبین، خوشین، اوقات میگذره؟ مسلمه که میگذره ولی چه طوری میگذره؟

راستی چیکار میکنین با ماه مبارک؟ روزه نمازاتون قبول درگاه حق انشاالله...

ولی واقعا یه کم سخته، نه؟ حساب کردم 16 ساعت روزه ایم...البته واسه من دیگه زیاد سخت نیست آخه همیشه فقط یکی دو روز اول یه کم تشنم میشه ولی بعدش دیگه عادی میشه، الانم که حالم توپه توپه...فقط دو سه روز پیش سحر خواب موندیم :دی..یعنی خواب نموندیم، مامانم یه کم زود بیدار شد واسه همین اومد یه چرت کوچولو یه ربعه بزنه و.....همون چرت کوچولو به خواب عمیق تا ساعت 9 صبح پیوست!

اون روز واقعا سخت گذشت، دیگه نزدیکای افطار جلو چشام سیاه شده بود و حسابی ضعف کرده بودم، حتی غار غور شکمم هم از رو دیگه رفته بود!! فقط کم مونده بود که روبه قبله دراز بکشم

-هیییییییی واییییی زبونتو گاز بگیر!

- ای بابا، شما باز گیر دادی؟! حقیقتو گفتم عزیز من :دی

خب بگذریم یه چند روز به کلی نت نیومدم اما وقتی اومدم، اکثر دوستان نظر گذاشته بودن که چرا جوابمونو نمیدی؟ از دست ما ناراحتی؟ مگه ما چیکار کردیم و ...

باور کنید هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و من همون ساحل قبلی هستم که یه هفته پیش بودم و از همینجا اعلام میدارم با هیچکس هیچ کدورتی ندارم؛ البته اگه کسی از من چیزی به دل گرفته و من نمیدونم، بیاد بگه تا ببینم چی شده و حل بشه

آها راستی یه خبر خوووووووووش واسه خوانندگان پر و پا قرص وبم دارم، البته شایدم فقط واسه خودم اهمیت داشته باشه ولی به هر حال میگم:

پیج رنگ وبلاگم ارتقا یافت!!!! از صفر به یک :دی... ولی خب باز جای شکرش باقیه که ما نیز جایی در گوگل باز کردیم. 

راستی مطلب تبلیغاتی هم بگم :دی ...چند روز پیش(قبل از رمضان) با دوستم داشتیم از در آموزشگاه میومدیم بیرون که خیلی هوا هم گرم و دم کرده بود؛ واسه همین رفتیم از سوپری بالاترش بستنی گرفتیم. من خیلی دستم پر بود: کیف، کیف پول، موبایل، عینک، جلد عینک و ... جا دیگه واسه گرفتن بستنی نداشتم. به خاطر همین اومدم همه رو بذارم تو کیفم و جمع و جورشون کنم. این بین بیشتر حواسم به گوشیم بود که نیفته یه موقع ولی خودمم نمیدونم از کجا یهو صدای خورد شدن یه چیزی اومد!

برگشتم دیدم ای دل غافل، گوشیم بود!!!!!  همینجوری ولو شده بود رو زمین، باتریش یه ور، در پشتش یه ور، رم و سیمکارت و چیزای دیگه ش همه پخش شده بودن. هر کی رد میشد میگفت: چیزی نشد، قثط خورد شد! اون لحظه تنها کاری که فک میکردم از دستم بر میاد که واسش انجام بدم، این بود که یه فاتحه ی نا قابل نثار روح پکشیده ش کنم :دی

یاد یکی از دوستام افتادم که این موقع ها به گوشیش شوک قلبی میداد :دی...میذاشتش رو زمین و با دو انگشت احیاش میکرد هههههههههه

برش داشتم و اول رم رو انداختم توش که گم نشه، چون تمام زندگیم توشه! بعد یواش یواش مثل پازل چیدمش و با توکل بر خدا روشنش کردم؛ در کمال نا باوری دیدم روشن شد و وقتی باهاش ور رفتم مثه روز اولش کار میکرد!!! از خوشحالی پریدم بغل دوستم آخه حتی قسمت لمسی روشم باز کار میکرد

البته گوشی من دیگه عادت کرده به طرز فجیع رفتار من باهاش؛ چند بار دیگه هم این طوری شده بود مثلا یه بار شارپرشو کشیدم و از دستم پرت شد رو سرامیک و باز ولو شد ولی وقتی دوباره مثه پازل جمعش کردم، سالم شد! در هر صورت خیلی روداره که با این رفتارای من از رو نمیره، البته اگه دغعه ی بعد جدی از رو رفت، باید قید گوشی رو به کل بزنم آخه پارسال یه s3600 داشتم که به طرز مشکوکی گم شد یعنی بهتره بگم دزدیدنش :(

اگه کارتون اکشنه و دنبال گوشی عایق ضربه(!) میگردین ، BL 20 LG بهترین گزینه ست

خب دیگه یواش یواش برم...آها راستی قبل از رفتن اینم بگم که پروفایلم آپه؛ اگه خواستین، یه سر بزنین

ببخشید اگه بازم طولانی شد،

لامپ اضافی خاموش// کامنت نشه فراموشششششش




تاریخ : شنبه 90/5/15 | 3:26 عصر | نویسنده : طلوع |

پس از اندی سلام؛ یه سلام ویزه به رفقای گل گلاب که اینقد به من سر میزنن(؟)، وقت سر خاروندن ندارم!

خب چه خبر از دور و بر، در همسایه، فامیل و ...( فقط به جز خودتون :دی)

این روزا خیلی سرم شلوغه ولی با این حال دارم حداکثر استفاده ی مفیدم و از نت میکنم چون شاید از مهر نتونم بیام؛ شایدم بیام ولی ماهی یه بار یا شایدم کم تر مثلا هفته ای ، ممکنم هست هر روز بیام، اینم امکان داره که روزی چند بار بیام پیشتون:دی....( نه شوخی کردم؛ ولی جدی از مهر خیلی کم تر میام حتی کمتر از الان)

خب منظورم از این حرفا این بود که تا تابستونه بیشتر بیاین و کامنتای قشنگتون رو ازم دریغ نکنید :)

امروز باز کلاس داشتم () و برای اولین بار تو زندگیم خیلی زود رفتم، یعنی اون موقعی که هنوز کلاس قبلی مرخص نشده بودن؛ اولش پشت در کلاس همیشگیمون تجمع کردیم( واسه رزرو جا! قبلا گفتم که جمعیتمون خییییییییلی زیاده، البته خدا بیشترش کنه :دی)

ولی از بهر این قضیه که مهم ترین عضو ما فکامونه، اونقدر پشت در کلاس فک زدیم که اومدن بیرونمون کردن تو حیاط ....( اینم سزای اعمالمون)

اما یکی از دوستا که خودشو با مادر یکی از بچه ها استتار کرده بود، همون جا موند و کسی اونو ندید که بیرونش کنه. وقتی هم که کلاس تعطیل شد، به راحتی رفت کل ردیف اولو(حدود 7-8 تا صندلی) واسه برو بکس خودمون قُرُق کرد (دمش جیز)

ما هم که خوش خوشک کنان رفتیم نشستیم و بازم مثل همیشه یه ردیف مازاد خود سازمانیافته (تو دل استاد :دی)جلومون تشکیل دادن ولی خب بازم جامون بدک نبود.

یهو یه نفر از نمیدونم کدوم جهنم اومد گفت کلاس شما یه جا دیگه(یه کلاس دیگه) تشکیل میشه...همینو که گفت از همون ردیف آخر دِ بدو......

ما هم که اول بودیم، به ناچار پشت ازدحام جمعیت، ناکام موندیم و تو کلاس بعدی از ردیفای وسط نصیبمون شد...دوباره گرفتیم نشستیم و این دفعه یه .........دیگه اومد گفت پاشید پاشید کی گفته اینجا بشینید و دوباره مثه لشگر شکست خورده به سمت یه کلاس دیگه حمله ور شدیم ( نکته: لشگر شکست خورده که حمله نمیکنه! متوجه این نکته ی انحرافی شدید؟ نه!!!!)

من که تمام انگیزه هامو از دست داده بودم، جایی بهتر از آخرین ردیف نصیبم نشد؛ طوری که تو پنجره نشستن یا تو حیاط نشستن و از پنجره دید زدنو به اونجا ترجیح میدادم :(

خلاصه دیگه توبه کار شدم واسه زود اومدن چون اون موقع ها وضعیتم از الان بهتر بود! نهایتش یه ردیف اون جلو ملو ها( همن تو دل استاد) تشکیل میدادیم میرفت پی کارش...

اینم از امروز...لامپ اضافی خاموش// کامنت نشه فراموش

اینم یه دسته گل واسه شما:

گل




تاریخ : سه شنبه 90/5/4 | 1:34 عصر | نویسنده : طلوع |

سلام...

این چند روز تو این فکر بودم که وبلاگم خیلی شلوغ،بی نظم و بهم ریخته شده و برخلاف گذشته اکثر درخواست های تبادل لینک و دوستی پارسی بلاگی ها رو قبول میکنم...

قبلا ها حداقل چند دقیقه درمورد وبلاگی که میخواستم لینکش کنم و یا درخواست دوستیشو قبول کنم،تحقیق میکردم ولی جدیدا احساس میکنم یه خورده به این موضوع بیتفاوت شدم

 راستش خودم هم وقت نمیکنم به همه ی لینکای وبم سر بزنم؛حتی یادم نمیاد چه کسانی رو لینک کردم

به خاطر همین از همین فردا شروع میکنم و لینکایی که نمیتونم به وبشون برم رو حذف میکنم

لینکایی توی وبم میمونن که مطالب خوبی داشته باشن؛و وقتی که موندن دیگه حتما بهشون سر میزنم

به این کاری ندارم که اونا میان یا نه...

اما حتما به اونایی که قصد دارم لینکشون رو حذف کنم خبر میدم که اونا هم اگه دوست دارن لینک منو حذف کنن؛تا یه موقع فکر نکنن من آدم زرنگی هستم و ...

میدونم این کار زیاد به نفع وبم و پیج رنک و رتبش نیست ولی حداقل این طوری روی وبم کنترل بیشتری دارم و میدونم به کی سر بزنم و کی بهم سر میزنه..

در مورد دوستا هم حتما یه سرچ کلی تو لیست دوستام میکنم تا دوستای خوب بمونن

من از فردا شروع میکنم تا یه محیط صمیمی و کنترل شده رو واسه وبم درست کنم...

فعلا




تاریخ : سه شنبه 90/4/14 | 11:36 عصر | نویسنده : طلوع |

سهلوم

خوبین شما؟!

منم اِی..........

بچه ها همین الان ساختمان پزشکان تموم شد؛ خیلی باحاله...روحمون عمیقا شاد شد!

ننه،جونم واستون بگه که امروز ساعت 6تا8 کلاس زبان داشتم اونم چه کلاس زباااااااااااااااااانی!!!

اول که رفتم، همش تو این فکر بودم که مدرسم کیه و چیه و چه جوریه..آخه میدونید تو کانون زبان ایران که منم اونجا میرم، زبان

 آموز نمیتونه حتی معلمشو خودش انتخاب کنه؛ پس این مسئله که با کی و تو کلاس کی میفتی، قضیه ای کاااااااااملا شانسیه و

 فقط به بخت و اقبال آدم ربط داره و بس...هرچی اقبال بلند بالاتری داشته باشی، احتمال فنا شدن یک ترم از عمرت تو یه کلاس

کمتره!  :( خب بگذریم، بعد از اینکه داخل شدیم، به طور ناگهانی با توده ی آشنایی به نام دوستان مواجه شدیم که با ماچ و

موچیل و چه خفرا و این چیزا، دلی از عزای دوری چند روزه درآوردیم و غم دوریمون از هم کمی آروم گرفت...(چقدرم که ما دلمون

واسه همدیگه تنگ میشه!!! اونقد که وقتی به هم میرسیم باید با بیل جدامون کنی:دی)

 

بعد که اومدم رفتم سرکلاسی نشستم که اینترنتی ثبت نام کرده بودم و شماره ی این کلاس رو گرفته بودم یعنی کلاس 203 .....

 

اما بعدش که اومدم توی برد رو یه دید زدم،دیدم که ای دل غاااافل! کلاس سطح من یه کلاس دیگه ست و اونم 206 .....

 

(خب اینم از عواقب پیشرفت تکنولوزی و اینترنتی ثبت نام کردنه که درحقیقت باید دقیقا برعکس چیزایی که توی سایت

هست،عمل کنی که قافله جا نمونی! چون 90% چیزی که توی اینترنتی هست اشتباهه و باید شانس داشته باشی که 100%

 اطلاعات زمان ثبت نامت با اون چیزی که هست،مطابقت داشته باشه! اینم یه مسئله ی کاملا وابسته به شانس دیگه)

 

تازه بعضی از بچه ها هم بودن که اسمشون تو هیچ کلاسی نبود در صورتی که اونا هم اینترنتی ث ن کرده بودن!

 

پس منم  نقل مکان کردم و رفتم 206....یه خورده نشستیم و بازم نشستیم اما هیچ خانم/آقا معلمی نیومد سرکلاسمون! ولی خیلی باحال

بود...همینوری همه مدرسا از در کلاس ما رد میشدن و میرفتن سر کلاسشون و ما هم این وسط بی نصیب! هرکی رد میشد،اگه خوشمون

ازش میومد،دعا میکردیم که تغییر مسیر بده و بیاد سر کلاس ما اما تا در کلاس که میومدن،اول یه نگاه به شماره ی کلاسمون و بعد به دفتر

دستشون میکردن و یه نگاه به بچه ها و به نشانه ی رای منفی فقط یه سر تکون میدادند و میرفتن! ما هم مثه موقعیت خراب کردن 100% گل

آه میکشیدیم... واسه اونایی هم که خوشمون ازشون نمیومد همینطور بود! با این تفاوت که ایندفعه به جای آه، دست و هورا

میکشیدیم....خلاصه خیلی ماجرا جالبی شده بود...ساعت 6:30 بود که دیگه همه مدرسا رفته بودن سرکلاساشون ولی این وسط فقط سر

 ما بیکلاه و بی مدرس مونده بود::دی

 

سرانجام ماجرا: یهو یکی از آقا معلما که قبلش شونصد هزار بار دیگه از در کلاس ما رد شده بود، دوباره اومد و با دقت یه نگا به شماره ی  کلاس

ما انداخت و با نگاهی غضبناک به ما گفت: چرا به من نمیگین اینجا کلاس دویس و شیشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

 

منم تو دلم گفتم: مستر.......، ما از کجا بدونیم شما دارین دنبال کدوم کلاس میگردین؟؟؟!!! و همون توی دلم یه پوزخندم زدم:دی

 

اومد نشست و بعد از یه عالمه بحث در مورد اوضاع وخیم اقتصادی کانون به رغم مبلغ هنگفتی که به ازای هر ترم از ما زبان آموزای زبون بسته

میگیرن، تصمیم گرفت واسه دیالوگ اسم شخصیت ها رو پای تخته بنویسه که.....

 

متوجه شد که حتی مارکر هم از دفتر بهش ندادن!(موضوعی پیرامون همون اوضاع وخیم مذکور)

 

پس دوتا لکه روی تخته پیدا کرد و بهشون شخصیتای دیالوگا رو نسبت داد، یکی از این دو لکه، اثرات یک تکه چسب کنده شده بود و اون یکی

شاید بال له شده ی یک پشه ی نگون بخت:دی

 

با معرفی شخصیتا کلاس از خنده منفجر شد و دیگه تا پایان کلاس اوضاع عادی به خود نگرفت که اگه من بخوام تک تک موضوعات بعدی رو

شرح بدم، باید فاتحه ی انگشتان تایپیست مبارک رو بخونم....پس تا همینجا کاااااااااااااافیه...

 

تا سوزه ی بعدی و پست بعدی خدانگهدار بچه ها..(برگرفته از سبک خاله شادونه:دی)

 

نکته اساسی: من این همه نوشتم،حالا شما هم لطف کنید دو خط واسم نظر بذارید....

 




تاریخ : شنبه 90/4/11 | 10:35 عصر | نویسنده : طلوع |

سلامFlower،(من سلام نکردما؛این جواب سلام شما بود!!!)

واااااای این همه سال کجا بودین؟؟؟!!! دلم براتون اندازه ی سوراخ جوراب پای چپ مورچه شده بود!!! بیاین بیاین:

 خوبم که نپرس چون الان حوصله ی احوال پرسی و این حرفا رو چی؟؟؟؟؟؟؟؟  (آفرین)

اول یه موضوع دردناک،بسیار بسیار غم انگیز، آه از نهاد بر آورنده و سوزناک بگم که دلتون حسابی مثه خودم بسوزهBegging بعد بشینیم به ادامه ی گفت وگو: چند روز پیش(5 روز) که تولدم بود، یه آپدیت با حال توپ مخصوص تولد کردم: آهنگ تولد رو وب گذاشتم، پست حسب حال و این حرفا، کیک تولد، هدیه، شکلکای درحال رقص (استغفرالله) ، رقص چاقو  و .... گذاشتم که ...................ای بخشکه این شانسِ نمیدونم بهش چی بگم، تا اومدم سیو کنم، اولش کامپیوترم هنگ کرد اما داشت درست میشد که ........یهو  برقم رفت!!!!!! آخه چقدر ضد حال، چقدر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ (چرا میخندی؟؟؟ اصلا به کی میخندی؟؟؟)

واقعا دردناک بود! بیاین با هم گریه کنیم، بیاین بغلم ..................کسی دستمال لازم نداره؟ تمیزه ها!!!

خب از اون موقع تمااااااااااااااااااااام انگیزه مو واسه وبلاگ بیچا ره م از دست دادم، میشه انگیزه ی از دست رفته ی منو بهم برگردونید؟!!!!

اینم از شانس اسکار ما...( همون به قول معروف من اگه شانس تو مرامم بود،اسممو میذاشتن: شانسیه ، لاکی ساحلی،شانس الملوک ، لاک الملوک و از این مسخره بازیها...)

خب حالا از اینا گذشته اصلا قصد نداشتم که بیام و دستی به سر و روی وبلاگ عزیزم بکشم ولی خب این کار فک کنم از یللی تللی(!) بهتر باوشه!

ولی به جان خودم این تابستونم چه حالی میده..... ولی افسوسا!!!!.... که  دیگه تابستون من رو به اتمامه اما توی این روزای آخر دارم حد اکثثثثثثثثثثثثثثر استفاده ی مقرون به صرفه رو به عمل میارم. آخه از شنبه اولین کلاس (خدا رحم کنه) که همون زبان باشه،شروع میشه و به دنبالش هر هفته یک عدد کلاس به مجموعه ی ارزشمند کلاسهای اینجانب افزوده میشه...

با این حال،در اعماق دلم احساس میکنم خستگی نه ماهه ام (اشتباه نکنییییییییییید!!!! منظورم خستگی ناشی از مدرسه بود)

دیگه داره تموم میشه و دلم واسه درس و کتاب و این حرفا تنگ میشهReading a Book؛نکته درگوشی: آخه میدونید که  جون و  درس من به هم دیگه پیوند کووالانسی خوردن!

 (واااااااااااااااای...خدای من، اگه یکدوم از دوستام این قسمت رو بخونن؛ باید بیام اینجا از همه تک تک خداحافظی کنم،حالا شما بشینید و فک کنید که چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!)

ببینید که من چقدر دخمل خوب و قانعی هستم!!! یه هفته استراحت کردم، حالا با وجودی حق پذیر دارم میپذیرم: به رغم اینکه پس از هر سختی آسانی هست، مسلما به دنبال هر آسانی، سختی هم هست و بنابر دلایل ذکر شده الان باید با جان و دل قبول کنم که هم اکنون...............تعطیلات به پایان رسیده و دیگه وقتت مال خودت نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

پس بیا برو بشین سر درسِت:دی  (حالا خر بیار،باقالی بار کن)

اما در اسرع وقت که دوباره وقتم به مدت هرچند کوتاهی به خودم برگشت، حتما اینجا میام و این وب خوشگلمو یه آب و جارویی میکنم...

فعلا که دیگه به نظرم حرفی ندار...پس تا بعد خدانگهدار همهBalloons.......(منتظر نظراتون هسسسسسسسسستم)

 




تاریخ : چهارشنبه 90/4/8 | 4:55 عصر | نویسنده : طلوع |

سلام دوستای عزیزم...

بچه ها فردا یه روز خاص توی زندگی منه؛ روزی که شاید مسیر سرنوشتم از دوستانی که سالها باهاشون بودم، جدا شه و دیگه هر کی به سمت تقدیر خودش بره...

درست(شاید) حدس زدید(نزدید)!!!  فردا روز انتخاب رشتمه..... البته فردا رسما روز اعلام نتایجه(کارنامه) که،همزمان باید رشته ی سال آینده رو هم انتخاب کنیم. راستش من واقعا برام سخت بود که یه رشته رو انتخاب کنم چون نمیخوام استعدادم محدود بشه، یعنی کلا دوست داشتم همه رشته ها رو با هم بخونم اما این کار که واقعا نمیشه!

اول تصمیم گرفتم واسه تقویت پایه ی ریاضیم برم ریاضی فیزیک و در کنارش کلاس زیستم برم که جا نمونم و در آخر کنکور تجربی بدم اما به یه دلایلی مثلا اینکه از درس کامپیوتر سال دوم که برنامه نویسیه(c)، واسه مدارس تیزهوشان ،اصلا خوشم نمیاد چون امسال این درسو داشتیم و معلمش ایقد مهربون و با حوصله(؟) بود که همه رو از این درس شیرین فراری داد و باعث شد همه از برنامه نویسی متنفر بشیم!

پس جابه جا میکنم و میرم تجربی و در کنارش واسه کلاسای ریاضی برنامه ریزی میکنم....

رشته علوم انسانی هم واسه اولین بار در سال تحصیلی جدید به مدارس سمپاد تشریف فرما میشه؛ ولی فک نکنم در کل 5-6 نفر بیشتر توی کل مدرسه طرفدار داشته باشه!!!

آخه حتی ریاضی هم توی مدارس سمپاد دخترانه در کل 15-20 نفر طالب نداره ؛دیگه چه برسه به بقیه رشته ها!

اینم از تصمیم ما و از فردا یه تغییر جهت کلی بین زندگی ما و دوستانمون رخ میده که امیدوارم به خیر و خوشی آغاز بشه و به نیکی و خوش یمنی ما رو به هدفامون برسونه ....الهی آمیییییییین...

واسم دعا کنید راه خودمو به درستی پیدا کرده باشم.




تاریخ : چهارشنبه 90/4/1 | 12:32 صبح | نویسنده : طلوع |